
یه خواهربزرگ تر از خودم داشتم اسمش صبا بود ؛
بابام میگفت باید زود شوهر کنه .. مامانم میگفت باید گلدوزی یاد بگیره .. داداشم میگفت نزارین بره خونهی دوستاش ..
چهار و پنجاه و پنج دقیقه !
حتی شاخه گل رزی که در دست داشتم هم ؛
خسته شده و سر به زیر خم کرده بود !
طاقتم طاق شد ؛
نقل کرده اند که: شبی در قصر شاه عباس، نزاعی زنانه روی داد و بین یکی از زنان شاه و دخترش کدورتی حاصل گردید. از این رو، دختر شاه قهر کرد و مخفیانه از حرمسرا بیرون رفت. همین که از قصر خارج شد به مدرسهای که در همان نزدیکیها بود، پناه برد و به اتاق یکی از دانشجویان علوم دینی، که چراغش روشن بود وارد
پنج شنبهها ساعت دو و سی و سه دقیقه ؛
دمه یه ساندویچی نسبتا قدیمی. .
تعداد صفحات : -1